خیالی نیست...


گل گندم

 ...وقتی به ماه نگاه می کنی مرا بیادآور....

وقتی ستاره ها را در ایوان تاریک خانه ات می شماری ،نام مرا زمزمه کن....

  من آن کودک دیروزم که در حیاط مهربانی تو هفت سنگ بازی می کرد

 

و دریا را بیشتر از صخره ها دوست داشت....

 

  وبه همه پرستوها احترام می گذاشت....

و قلبش پر از شقایق بود....

چه فرصتهای عزیزی را در جوی محله مان گم کردم ....

چه صداهای قشنگی را هیچ وقت نشنیدم ....

وچه دستهای گرمی را در صبحگاهان غربت نفشردم ....

فقط بخاطر تو....

و...

دریغ از یکبار باور کردنت...

....خیالی نیست...

 



نوشته شده در شنبه 2 مهر 1390برچسب:,ساعت 16:28 توسط فروینا| |


Power By: LoxBlog.Com